یه چیزای کوچیک...

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

چشمام حالا میتونن ببینن...  درسته دارم روی زمین پر از سنگ و گل و گیاه کشیده میشم اما این چیزی از زیبایی این شب که در اسمان ستارگانش به دور ماه میرقصند و ماه کامل بیشتر از قبل میدرخشد و درختان سر بهه ف یه چیزای کوچیک......ادامه مطلب
ما را در سایت یه چیزای کوچیک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeh22 بازدید : 46 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 5:16

روی تخت چوبی اتاق مهمان دراز کشیدم و سعی میکنم به فنرای در رفته تشکش توجه نکنم. فکرامو دور ریختم البته تقریبا....من هنوز منتظر اس ام اس ادوارد هستم اما الان تنها چیزی که فکرمو خیلی به خودش مشغول کرده یه چیزای کوچیک......ادامه مطلب
ما را در سایت یه چیزای کوچیک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeh22 بازدید : 36 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 5:16

اولین باری نبود که توی این شرایط قرار میگرفتم. تمام حرفهایی که داشتم میشنیدم برام کسل کننده بودن چون تک تک کلماتشو از بر بودم و فقط از روی احترام جلوی میز ایستاده بودم و تظاهر میکردم که دارم گوش میدم یه چیزای کوچیک......ادامه مطلب
ما را در سایت یه چیزای کوچیک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeh22 بازدید : 56 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 5:16

جنگل قدیمی خونه رابرت حالا دیگه زیبایی قبل رو نداره مثل همیشه من زود تر از بقیه رسیدم و خانوم شارلوت مادر رابرت توی ایوان از ما پذیرایی میکنهبه صورت رابرت نگاه میکنم.اون توی فکره..بهش نزدیک میشم و سعی یه چیزای کوچیک......ادامه مطلب
ما را در سایت یه چیزای کوچیک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeh22 بازدید : 55 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 18:48

اینجا تاریک و نموره. دستام بسته است و بخاطر سرما و خشکی زمین تکون خوردن برام سخته.

 

یادمه که با صدای گریه و فریاد بهوش اومدم...

صدای الکساندرا هنوز هم به گوش میرسه که داره توی خفقان گریه میکنه.

بلاخره به حرف میام:همه اینجان؟ فیلیپ جواب میده:متاسفانه یا خوشبختانه آره...

ساندرا فینشو بالا میکشه و نومیدی خودشو اعلام میکنه:ما همه میمیریم... و بعد ناگهان صداش بلند تر میشه و با فریاد های گوش خراش از خدا میخواد که نجاتش بده.

یه چیزای کوچیک......
ما را در سایت یه چیزای کوچیک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeh22 بازدید : 56 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 18:48

تلاش ها بی فایدست در قدیمی کاملا قفله صدای دادو فریاد های الکساندرا و رابرت هنوز هم به گوش میرسه.

 

صدای کلید که سعی داره توی قفل در جا بشه مارو به خودمون میاره و سعی میکنیم سریعا به حالت اولیه خودمون در بیایم. استرس سراسر وجودمو میلرزونه و دندونام تیک و تیک به هم میخورن و این منو عصبی هم میکنه...

یه چیزای کوچیک......
ما را در سایت یه چیزای کوچیک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeh22 بازدید : 35 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 18:48

فرار کردن بقیه خیلی وقته مثل خوره داره وجودمو تیکه تیکه میکنه و مجال فکر دیگه ای بهم نمیده....!  توی این تاریکی مطلق کم کم دارم دیوانه میشم.همین چند دقیقه پیش بود که بازم بی هدف و نا امید چشمامو باز ک یه چیزای کوچیک......ادامه مطلب
ما را در سایت یه چیزای کوچیک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeh22 بازدید : 53 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 18:48

صدای شلیک گلوله و بعد درد شدید توی رون پام رو برای بازرس توی دفترچه نوشتم.نوشتم که به هر نحوی بود با پای زخمیم بین درختای جنگل پنهان کنم و مدتی بعد که وارد میانبر به سمت جاده شدم دیگه خبری از تعقیبش ن یه چیزای کوچیک......ادامه مطلب
ما را در سایت یه چیزای کوچیک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeh22 بازدید : 55 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 18:48